رسم زندگی این است یک روز کسی را دوست داری و روز بعد تنهایی به همین سادگی! او رفته است و همه چیز تمام شده است مثل یک مهمانی که به آخر می رسد و تو به حال خود رها می شوی چرا غمگینی؟ این رسم زندگیست تو نمی توانی آنرا تغییر دهی پس تنها آوازی بخوان! این تنها کاریست که از دستت بر می آید٬ آوازی بخوان
و آوازی خواندم. آنچنان تلخ که خود از تلخیاش به کام مرگ رفتم. چه میگویم من٬ که جاودانه شدهام. اما آوازم تلخ بود٬ نمیدانم چرا. اما با ذره ذره وجودم احساس کردم که آوازی به این تلخی وجود ندارد. تلخ بود همانند آب جویی که هیچگاه ننوشیدهام آنقدر تلخ که نمیتوانم قورتش دهم. او رفته است و من ماندهام و آوازی تلخ که دیگر از حلقومم به گوش کسی نمیرسد. با خود میخوانم: رفتی از یادم٬ دادی بر بادم٬ با یادت شادم... و شاد نبودم. چه میشود کرد٬ آدمی که همیشه نمیتواند شادمانه بخواند. آوازش غم است و یادش هم... با خود عهد کرده بودم که دیگر این سه نقطه لعنتی را دور بریزم٬ اما زباله دانیشان فکر من است و از زندگیم بیرون نمیروند. درواقع هر نقطه از این سه نقطهها بخشی از زندگیست که آنرا به مرگ پیوند میدهد. نمیدانم وظیفه شان چیست. شاید باید نام زندگی را با مرگ تلخ کنند و شاید هم برعکس. اما این عمل معکوس کی اتفاق میافتد؟ نمیدانم... آوازی میخوانم تا شاید سه نقطه ها فراموش شوند: رفتی از یادم٬ دادی بر بادم٬ با یادت شادم... و من شاد نبودم. حس نوستالژیک من منفی است. همهاش یاد دعوا و فحش و بگو مگو میافتم. هرچه تلاش میکنم تا نوستالژی زندگیام را شیرین کنم٬ این سه نقطه ها نمیگذارند. تو مردهای در طول این سه نقطهها و به نقطه آخر نریسدهای. من همان جا ماندهام. نمیدانم چرا٬ اما ماندهام. شاید آخرین نقطه تو٬ همان وسط راه بود. همان جا که ماندی. ماندن که هیچ گاه بهتر از رفتن نیست و جاودانه شدن همان ماندن است. من هم که جاودانه شدهام. آوازی می خوانم. همه چیز تمام شده است. این رسم زندگیست. اما من تغییرش میدهم. آوازی میخوانم: رفتی از یادم٬ دادی بر بادم...
|