ملاقات در سپیده دم !!! - اسیر خاک تبعید
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
blogsTemplates for your blogpersianblogpersianyahoo
من از آنچه نمی دانید نمی ترسم؛ اما بنگرید در آنچه می دانید چگونه عمل می کنید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
ملاقات در سپیده دم !!! - اسیر خاک تبعید

  رامتین.ر  
 

سه نفر بیشتر نمونده , دل توی دلم نیست 
نمی تونم توی قیافه آدمای دیگه خیره بشم
هر کسی یه حال و هوایی داره
یکی داره زیر لبش زمزمه می کنه و یه نفر مثل گچ سفید شده
با اینکه دو قدم مونده تا دیدنش هنوز باورم نمیشه
ای بابا ... چقدر توی گوشمون گفتن اون بزرگه , قد همه چیز
چقدر بهمون گفتن , بابا , نمی شه دیدش , محاله .. توی ذهنت نمی گنجه
جنسش از هواست .. نه از یه چیز خاصه ... بی رحمه .. مهربونه !
گاهی وقتا اونقدر ازش می ترسیدم که توی ذهنم اونو شبیه یه غول بزرگ و وحشتناک تصویر می کردم
و گاهی وقتا اونقدر عاشقش می شدم که توی تصوراتم شکل مهربونترین پدربزرگ دنیا می شد
با یه لباس سفید بلند و تمیز و موهای سفید تر
هیچوقت شکل یه زن تصورش نکرده بودم و نمی دونم چرا ؟
شاید به خاطر اینکه یه زن نمی تونه اینقدر گاهی بی رحم و گاهی مهربون بشه , اونم در نهایتش
دو نفر مونده تا نوبت من برسه
دلم مثل دل گنجیشک می زنه .. تالاپ .. تولوپ
آخ , چی می خواستم بهش بگم ؟... من که کلی حرف آماده کرده بودم
کاش همه شو می نوشتم
آها ..
اول باید خوب نیگاش کنم , یه دل سیر , چیزی که همیشه آرزوشو داشتم
بعد دستشو ببوسم و سرمو بذارم روی شونه هاش
فکر می کنم اونقدر مهربون باشه که بذاره اینکارو بکنم
دلم می خواد بوش کنم , با تموم وجود ,
فکر کنم تنش باید بوی خاک و آب و نسیم بده , شایدم رایجه پونه و سیب و اقاقی هم قاطیش باشه , با بوی درخت نارنج
باید بهش بگم , براش اعتراف کنم ,
بگم که خیلی دوستش داشتم ودارم
بگم که خیلی دنبالش گشتم و همه جا پیداش کردم , حتی زیر بوته های تمشک وحشی
همونجایی که دوتا حلزون , فارغ از همه دنیا با تموم بزرگی و شلوغیش , یواشکی داشتن عشق بازی می کردن
فکر کردن بهش منو سبک می کنه
اونقدر سبک که بدون پریدن احساس پرواز کردن بهم دست میده
سنگین شدم , خیلی سنگین , روی شونه هام هیچی نیست و کمرم زیر بارخمیده
کارای اشتباهم زیاد بوده , قبول , ولی کار خوبم زیاد کردم ,
نمی دونم چطوری همه شو می فهمه , یعنی با یه نگاه , یا تله پاتی یا ... ؟ چمیدونم
ولی مهم اینه که می فهمه , درک می کنه , نفوذ می کنه و باهات یکی میشه
اصلا ازت جدا نبوده که نفوذ کنه , باهات در آمیخته ... گیجم .
می گن دست و پا و بقیه اندام آدم جلوی اون به حرف در میان و کارای آدمو می گن !
به دست و پام نگاه می کنم , نه بابا , فکر نمی کنم همچین اتفاقی برای دست و پای من بیفته
همون اول رک و راست خودم بهش می گم
درسته من همیشه بهش فکر نمی کردم ولی این دلیل نمی شه که فکر کنه فراموشش کرده بودم
خودش حتما می دونه ,
می دونه که من چقدر گرفتاربودم
اگه ازم پرسید چرا فقط توی گرفتاریات و بدبخت بیچارگیات اسممو صدا می کردی چی بگم ؟
بهش بگم آخه من که جز تو کسی رو نداشتم !
باور می کنه ؟
نه .. بیشتر شبیه دروغه , همیشه سرم با کسایی گرم بود که هیچوقت کمکم نکردن
سرم با سایه هایی گرم بود که هویتی نداشتن ,
برمی گردم و به صف طویلی که پشت سرم بسته شده نگاه می کنم
چند تا قیافه آشنا به چشمم می خوره
جالبه , نگاهشونو می دزدن
من که چیزی نخواستم ازشون ؟
گرچه وقتی که می شد بخوام و خواستم هم , جوابی نگرفتم
برمی گردم , نه , همه توی خودشونن , انگار نه انگار که اینجا جمعیتی هست
همه دارن زمزمه می کنن , ورد می خونن , دعا می کنن , توبه می کنن , مسخره اس
مسابقه تموم شده و تازه دارن خودشونو گرم می کنن
بهش می گم اشتباه کردم , بارها و بارها و بارها .. و تکرارش کردم بارها و بارها و بارها
برای خودمم مسخره اس , تا چقدر می تونستم احمق باشم ؟
بهش می گم , ندیدم , نشنیدم و لمس نکردم بودنش رو که فریاد می زد , هستم , ولی ... دروغه ... آره ... یه دروغ گنده
هر چی بیشتر فکر می کنم می فهمم که از هرده دفعه که یادش افتادم نه دفعه اون به خاطر گیر کردنم بوده , به خاطر تنها بودم بوده ,
شاید اگه همیشه تنها می بودم بهتر بود ,
تنها ؟ ... یادم میاد فکرای مه آلود و گنگ تنهاییام ,
نه , توی تنهایی های منم جایی برای اون نبود
همه بودن و اون نبود ,
بود , بود ولی زیر لایه های رنگارنگ رویاهای چسبناک دنیایی من
گاهی اوقات تنهایی های من از با دیگران بودن هام شلوغ تر میشد
یه نفر دیگه مونده ,
نفر جلویی رنگش پریده , دست و پاش می لرزه , ازش می پرسم :
- چته ؟
از لای لبای خشکش جواب می ده :
- اون منو نمی شناسه .
خشکم می زنه .. ای وای
نکنه منو هم نشناسه ...
نه.... می شناستم , حداقل می دونم که بارها و بارها توی خلوتم باهاش حرف زدم , کلی ...
آخ ..
کلی قول بهش دادم ...
داره کم کم یادم میاد , چقدر بهش قول دادم , چقدر کارا بود که باید می کردم و چقدر که باید نمی کردم
کارم تمومه ,
عرق سردی رو که تند تند روی پوست تنم رو می پوشونه , احساس می کنم
هیچوقت نمی خواستم اینقدر آشفته برم به دیدنش
کاش می شد برگردم
تصویرهای محوی از پشت لایه اشکی که چشمامو پوشونده از جلوی چشمم رژه می ره
خودمو می بینم , دارم دروغ می گم , چقدر زشتم و چقدر حقیر
خودمو می بینم , دارم لذت می برم , چقدر کوتاه وچقدر خفت بار
خودمو می بینم , لابه لای دود و خنده های مستانه و یک گله حیوون , چقدر وحشتناک و چقدرتهوع آور
می خوام برگردم نمی خوام ببینمش .. اینجوری نه .. اینجوری نمی تونم
توانی نیست , تنم خشک شده , پاهام رمق نداره
- نوبت شماست .
- اممممم .... من ؟!
در باز میشه و کسی آروم هلم میده جلو
نمی تونم مقاومت کنم
دری پشت سرم بسته میشه ,
تاریکه ... همه جا تاریکه
صدایی از دور میاد , صدایی که برام آشناست
صدایی که خیلی وقتها به حرفاش گوش داده بودم :
- بیا , نترس , از این طرف
دیواری نیست تا دستمو بهش بگیرم
فضا نا متناهی و تاریک و سرده
کورمال کورمال به دنبال صدا می رم
آخ ... لعنتی , اینجا سردابه , نکنه اشتباه اومدم ,
تا زانو فرو می رم توی یه مایع لزج بد بو
بوی بدی میاد , بوی چرک و لجن
صدا می خنده و می گه : - آره .. همینه .. بیا
وحشت می کنم .. فکر می کنم به صدا که کجا شنیدمش
کجا شنیدمش ؟
وای بر من ....
آره این صدا آشناست, همون صدای هرزه درونی من , صدای خود من
صدایی که خیلی از لحظه ها بهش اعتماد کرده بودم
صدایی که همیشه راه رو غلط نشونم داده بود
بازم دارم اشتباه می کنم ... نه ... باید برگردم .. لعنت به من
تا سینه فرو رفتم , احساس خفگی می کنم
هوا نیست , مثل نور , مثل اون
بر می گردم , خلاف صدا , سخته
ولی سعی می کنم
از دستام کمک می گیرم
یه چیزایی توی ذهنم هست , ده قدم به راست , سه قدم جلو و ..
آره ... دستم به دیوار کشیده می شه
سعی می کنم به چیزهای خوب فکر کنم , تو می تونی .. تو می تونی ..
آره ...
من گاهی خوب بودم ... حداقل یه ذره که بودم
صدای مسخره از دور میاد :
- کجا میری احمق ... بیا تا کمکت کنم ..
دور میشم
حس می کنم اون دورها باریکه ای از نور هست
خودمو می کشم روی زمین , به سمت نور ... آره .. می تونم
یه دستگیره و بعد دری که باز میشه
آی ... چشمامو می گیرم , نور خیلی زیاده , شایدم چشمای من خیلی به تاریکی عادت کرده بود
چشمامو باز می کنم
مسخره است
از دری که پشت سرم بود تا دری که باز شده بود ده قدم بیشتر فاصله نبود
چطور ندیده بودمش
زیر نور به خودم نگاه می کنم , کثیف و ژولیده ام , متعفن و آلوده
حالا چطور می تونم برم پیشش
آخه اینجوری ؟
چقدر از خودم بدم میاد
فرصتی نیست
همین یک بارو فرصت دارم
بار دومی نیست ..
بلند می شم , به سمت در , دو قدم جلو و بعد ... در پشت سرمن بسته می شه
گردنم خمیده است
به کف زمین نگاه می کنم
همه جا پاکیزه است
همه جا سفیده و مملو از نور
از من قطرات سیاه می چکه
می لرزم
حضورشو حس می کنم
مثل گرمی توی سرما , مثل سردی توی گرما , مثل آب واسه تشنه , مثل ... چی بگم ؟ نثل همه چیزهای خوب
نگاهش بر تمام تنم سنگینی می کنه
نرم و روشن , پاکیزه و سفید
لبام خشک شده
پاهام بی رمق تا می خوره و به زانو روی زمین می افتم
دستام می لرزه و انگشتام قفل شده
بوی بد تنم نمی زاره رایحه دلنشین بودنش رو احساس کنم
احساس می کنم نگاهش آلودگی های تنمو پاک می کنه
در حضور اون سیاهی و تعفن جایی برای موندن نداره
درد داره ,
کاش زمین دهن باز می کرد و منو در خودش فرو می کشید
سکوت , سکوت و سکوت و من و او
صدای تپش های قلبم رو می شنوم
بلند و نامنظم
مثل صدای تپش های قلب یک آدم گناهکار , گناهکار و پشیمون
چرا نمی تونم حرف بزنم ؟ ..
من می خوام حرف بزنم , می خوام داد بزنم ,
حتما می فهمه , حتما می شنوه
در درونم کسی التماس می کنه , نجوا می کنه و زار می زنه
این صدا هم برام آشناست ,
صدایی که خیلی وقتها بهش بی اعتنا بودم
نگاهم آهسته از روی زمین کشیده میشه به جلو
با تموم وجود می خوام ببینمش
حداقل ذره ای از وجودشو
نگاهم نرم نرمک و آهسته به نقطه ای گیر می کنه
می لرزم , رعشه وار و داغ
باورم نمی شه
پاهای خودش بود
پاهای خودش بود که از زیر ردای بلند سفید رنگش دیده می شد
انگشتان بلند و کشیده ,
با پوست روشن و رنگ پریده و رگ های بنفش
تپیدن رگهاشو احساس می کردم , می چشیدم
بوی پونه می داد , بوی پونه های وحشی کنار رودخونه
بغضم می ترکه
صدای هق هقم رو می شنوم
قطره های اشک پاکیزه تر از تمام وجودم , می لغزه به روی گونه هام
احساس سبک بودن می کنم
کشیده می شم به جلو , روی زانو هام
یه چیزی به من انرژی میده
می تونم , آره ... باید بتونم
....
سرم رو شونه هاشه
مهربون و قوی
گرم و پاکیزه
آرومم
مثل یک بچه تازه به دنیا اومده در آغوش مادرش
پاکیزه ام
بوی تنش رو عمیق نفس می کشم
بوی خاک و آب و نسیمه
بوی اقاقی و سیب
دلم می خواد بخوابم
نوازشش رو احساس می کنم
جای خودم رو پیدا کردم
به هیچ چیز فکر نمی کنم
اون تموم حرفهای منو شنیده بود
صدای زمزمه میاد
صدای به هم خوردن برگ های درخت بید
خوابم میاد
خوابم ... می.. آد .

رامتین


 
  موضوعات یادداشت  
سه شنبه 84 فروردین 30 ساعت 2:35 عصر

خانه مدیریت شناسنامه ایمیل

Free Hit Counter
موضوعات
7575: کل بازدید
6 :بازدید امروز
 
آرشیو
 
لوگوی خودم
ملاقات در سپیده دم !!! - اسیر خاک تبعید
 
جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

 
اشتراک
 
 
عکس رفقام
 
رفقام
حضور و غیاب
 
آوای آشنا
 
طراح قالب